کرونا

سلام

دیگه لازم نیست که بگم چقد دل تنگ اینجا هستم

بزرگ شدنم اینجا معلومه

یکم از خودم بگم الان ترم 7 کارشناسی هستم

حدودا 7 واحدمونده تا تموم بشه 

4سال و 3 ماه از ازدواجمون گذشته انگار همین دیروز بوئ که اینجا از دلتنگی هام مینوشتم

از زندگی دونفرع بگم که عالیه ولی خیلی زود داره میگدره

اما از حال و هوای این روزا 

یه بیماری اومده به اسم کرونا

بیماری وحشتناک که کلی کشته به جا گذاشته 

کلا سال 99 داره تو قرنطینه سبری میشه

بندر عباس هم حدود چند هفته وضعیت قرمزه و این روزا در استرس میگذرونیم

حتی منو مصطفی چند هفته بیش مریض شدیم نمیدونیم سرماخوردگی بود کرونا بود یا انفولانزا

خلاصه الان منو همسرجان 8ماهه سفر نرفتیم بدجوری کسلیم 

اها اینو یادم رفت بگم من امتحانام تا 4تیر ماه بود الان 29 خرداده و من فقط دوتا امتحان

دادم بقیه امتحانام کنسل شده و من بسی افسردم از این بلاتکلیفی 

 

خلاصه بی مسولیتی داره بیداد میکنه

 

این روزا تو اینستاگرام فعالم و جای اینجارو گرفته-baahaari

انشا... به زودی بیام اینجا بگم این مریضی رفتت

5شنبه من درحال تایب همسر در حال دیدن فیلم

خداحافظ

متاهلی

متاهلی؟!!!

 

 

شاید این کلمه تو اون زمانی که اینجا مینوشتم خیلی دور از ذهن بود

یا اینکه من تو خونه مشترک خودمون باشم و اینارو بنویسم

ولی شد و داریم کم کم به 3 سال نزدیک میشیم😍

واقعا تصورش مشکل بود

اما من همیشه رویا پردازی میکردم 

خب اومدم یکم از تغییراتی که از زمانی که وبلاگ مینوشتم تا الان براتون بگم🙂🙂

 

اول اینکه من اونموقع دانش اموز بودم👧

الان دانشجو رشته حقوقم ترم 4 تموم شده👩‍🎓.

.

من ساکن گیلان بودم 🌧️الان ساکن بندرعباسیم🌊🌊🌤️

دغدغه های قبلیم فرق میکرد حتی نوشته هامو میخونم واقعا متوجه میشم بزرگتر شدم

و چقدر خوب که اینجا نوشتم 👌👌

اونموقع که مینوشتم یه عده ای عاشق مهاجر جهانگرد و... اینجا دو رهم جمع شده بودن ولی الان همه مهاجرت کردن به اینستاگرام 😎

منم جزو همون دسته ها هستم_baahaarii

ولی یه چیزی اصن تغیری نکرده

هنوز منو همسر جان عاشق همیم دوری برامون سخته و هنوزممم ذوق 2میکنم که پیش همیم

امتحانات تموم شد

سلام سلام

خوبید

خوشید

بالاخره امتحانا تموم شد

بنده بسی خوش حالم

هفتم تیر رفتم اخرین امتحانمو دادم و امدم خونه و بسی خوشحال و شاد

همون شب هم تولد دعوت بود

هر وقت امتحانم تموم میشه به یه چیز خوب ختم میشه

رفتیم شب کلی قر قر دادیم اومدیم خونه

قرار بود جمعه یکی از دوستامون که اومدن بندر شام دعوت کنیم

که یکی از بستگانش فوت شد یهو رفت کلی دپرس شدیم

ولی بقیه دوستان اومدن

دور هم کبف داد

حالا گوشی جانمان ترکیده بنده نمیتونم اینستا گرامممو اپدیت کنم اینجا پناه اوردم

دیگه تعطیلاتمون شروع شد هورااااا

 

دومین روز از تابستون

سلااااام سلاااام

دومین روز از تابستون97 

دومین سال هم خونه شدنمون هم داره تموم میشه

این وبلاگ برام پراز خاطرس

خاطره دختر مدرسه ای که عاشق بود

خیال بافی میکرد

تو فکرش میگفت کی میشه منو عشم بریم تو یه خونه

الان دوساله که دارن باهم زندگی میکنن

چقد خوبه که با ارزوم رسیم

خب همیونطور که میبینید این روزا اینستا گرام پرطرفداره و وبلاگ نویسی کم طرفدار منم یه صفحه دارم تو اینستا که روز مرگیامو مثل اینجا مینویسم

یکم از خودم بگم

بنده دانشجو ترم سه حقوق هستم

بعله همون دختر مدرسه ای دانشجو شده

الانم موقع امتحانامه وااای چقد سخته همه پشت سر هم

منم نیومدم نیومدم موقع امتحانا اومدم

تو ایسنتا یکم راحت نیستم اینجا خیلی بهتر بود بخدا

شاید بیشتر اومدم اینجا

تو اینستا یکی از بچه های وبلاگ دارم که بارداره

خیلی ذوق زده شدممم

خیلی بامزس

هممون الان تشکیل خونواده دادیم...

میام اینجا از این به بعد قول

صفحه اینستا گرام  

 

تولد همسر جان

سلااااااام سلامممم

وای وای چقد تنبلم من

تو خونه بیکارم ولی تنبلیم میاد بیام پای سیستم

با گوشی هم که اصن نمیشه بابا

تا قبل تولد عشق جان گفتم بیبام یکم بنویسم نشد ک نشد

خو اون هفته که کلا یه روز درمیون تعطیل یود 

از جمعه 5 اذر ما شروع کردیم به دور دور کردن

خلاصه با دوستا بودیمو خیلی خوش گذشت

دوستا هی اصرار داشتن یکشنبه واسه عشق جان تولد بگیرم منم ی میگفتم نه خخخخ

اخه میخواستم سوپرایز کنم

دیگه قرار بر این شد 12 من غذا و کیک درست کنم بریم بیرون

جونم براتون بگه ما 12 شب تازه اومدیم غذا درست کنیم

من کلی تخم مرغ سیب زمینی گذاشتم بپزه(هرچی تخم مرغ بود)

یکم کارامو کردم تا پخت همسری گفت من درست میکنم تو برو کیک بپز تا دره یخچالو باز کردم دیدم واااا تخم مرغ ندارم ساعت 2 شب همسری گفت برم یه جا شاید باز بود گفتم ول کن صبح درست میکنم

یکم ت.نت چرخیدم دیدم کیک بدون تخم مرغ هم هستااااا

خو ولی من امکاناتم کم بود چون فر ندارم فعلا همیشه رو گاز درست میکنم کلی پف هم میکنه و طرفدار داره ولی با بدون تخم مرغ رو گاز

من درست کردم گذاشتم رو گاز خو طول میکشه

همسری الویه درست کرد منم وسایلارو جمع جور کردم 

کیک در اوردم دیدم هی بدک نیست ولی خو من کیکای شکلاتیم طرفدار داره ولی هوا گرم بود نمیتونستم خامه اینا بزنم همینطوری دورشو یه پاپیون گذاشتم 

ساعت 4 ما خوابیدیم7 پاشدیم رفتیم خیلی خوش گذشت 

ولی این تعطیلات تموم شد تو تن ما فقط خستگی موند

حالا برسیم به تولد یار جانم همسری چند وقته میگفت هلیکوتر کنترلی منم که میدونستم علاقه داره رفتم خریدم واسش قایم کردم صبح تولدش تلویزین داشت تاریخو میگفت گفت 14 اذر همسری گفت تولدمه ها من بروم نیوردم ریز گفتم مبارکته

از چندروز قبل هی میگفتم تولد چیه اخه دیگه بزرگ شدیم خلاصه 

کلی بادکنکم گرفتم همه سقفو اینارو باکنک زدم همه جای خونه شمع گذاشتم غذایی که هوس کرده بود درست کردم

همسر جان از شانس بنده دیر داشت میومد بعد زنگ زد حاضر شو بریم جایی کار داریم

وای من گفتم چطور بکشونمش بالا

خلاصه رسید جلو خونه زنگ زد بار اول جواب ندادم با دوم ج دادم گفت بیبا گفتم حموم بودم حاضر نیستم گفت وااای الان میبنده مگه یه ساعت پیش گفتم حاضر شووو

گفتم بیا الان حاضر میشم خو

خلاصه درو نیمه باز گذاشتم چراغا خاموش تا درو باز کرد اهنگ تولدت مبارک گذاشتم هنگ کرده بودا

میگفت فکرشو نمیکردم من

کادوشم با کلی اذیت بهش دادم

یه جعبه کوچیک توش نوشته بودم کادو تو مده برو بردار بهش دادم چندتا ادرس دادم میگفت نخریدی خو بگو دیگه

وقتی دید باز کلی ذوق کرد و ازم تشکر کرد

خلاصه رفتیم کارمونو انجام دادیم من اومدم خونه یهو دوستمون زنگ زد بیاین بریم بیرون من گفتم باشه کیک درست کردم میایم خلاصه من رفتم دم درمون همسری رفت دور بزنه بیاد من سوار ماشین شم من رویه از این پلا هست رو جوی میله ای وایستاده بودم نمیدونم چی شد پام چیشد یهو رفت توش افتادم کیکم تو دستم

همسری دید ترسید دویی اومد منو بگیره من میگم کیک سالمه؟؟؟؟

یعنی شانس اوردم کیک گرفته بودم گفت خودتن سالمی؟؟

پام کبود شدددددددد

رفتیم پیش دوستامون شام خوردیم اونا زحمتشو کشیدن

بعد رفتیم لب ساحل کیک خوردیم با چایی

همسری هلیکوپترشو اورده بود بازی کردیم

دیگه اومدیم خونهههه

وااای خیلی حوصلم سر میره اینحاهم خلوت

همسری هم هنوز نیومده

خداحافظ

 

هوای الوده

سلام سلام

هر بار که من میام اپ میکنم به خودم میگم دفعه بعد میرم با کامپیوتر تایپ میکنم ولی بازم تنبلیم میاد با گوشی هم خیلی  طول میکشه

جونم براتون بگه چند وقت پیش با همسر جان یه بگو مگوییی کرده بودم الان هرچی فک میکنم یادم نمیاد چرا خیلی برام تعجب بر انگیزه

خلاصه همسر جان فرداش گفت بریم دور بزنیم منم سنگی تا میکردم یهو رفت پمب بنزین نگه داشت گفت الان میام یهو با یه شاخه گل اومد وبسی من ذوق زده

از اونجایی که خودمون داریم وسایل خونه رو کم کم  میخریم بعد از جست وجو تخت مورد نظر پیدا کردیم وبعد از دوهفته وصل شد

سمت خونمون مرکز خریده یه بار با مامانم رفته بودم یه روتختی نشون کرده بودم گیرم دوباره مامانم اومد یه روز پیشم گفت بریم مرکز خرید دور بزنیم تا رسیدم  سمت اون مغازه مامانم رفت سریع  گرفت واسم و باز هم  کلي ذوق کردم

یه چند روزی اینجاهوا خیلی بده یعنی الوده و غبار منم تاحالا همچین هوایی ندیدم یعنی سمت در ورودی و بالکن کلی خاکه یه دور تمیز کردم ولی دوباره خراب شده

منم به خاطر هوا چند روز بیرون نرفته بودم امروز با لباس خنک  رفتم دیم هوا خیلی خنک شده وتعجب داشت

از اونورم شهر خودمون تو این موقع برف اومده و من میستم خیلی دارم غصه میخورم خیلیا چون شمال دیر برف میاد ولی اول آذر برف اومده #من نیستم هی خدا

یه خونه تکونی خونم به خاطر خاک احتیاج داره واااای چه سخت

دیگه همینا و خدا جونم مواظب ما باش

زندگی متاهلی

یعنی بهم بگن دوست داری برگردی به دوران دوستی میگم باهمه ی عشق بازی ها خوبی ها نه

یکی از دلایل بارزش دوری بود

یعنی هر لحظه از خدا شکر میکنم که پیش همیم

وقتی همسر جانم از سرکار میاد کلا پیشش نشستم هرجا میره مثل بچه ها میرم  دنبالش

زندگی مشترک میگدره و بالا وبلندی های خودشو داره همسر جان قوی میجنگه و من ستایشش میکننم یه تنه همه مشکلات رو دوشش تحمل میکنه

اقایخونه سه روز بود مریض بود یعنی خونه ما سوت ووکور بود ومنم نگران

از هوای شهرمون بگم که ما که نقل مکان کردیم سمت جنوب کشور فک کنم همتون مشغول خریدن لباس زمستون اما ما شبا با لباس حنک تابستونی و جرات میکنیم  شیشه های ماشین بکشیم پایین و کولر خاموش کنیم بگیم چقد خنک شده خبر از شهر خودمون یعنی شمال خبر میرسه بارونه همسرجان میگه واااای دلم بارون ميخواد....

 

از خونه داری خودم بگم که هی گاهی غر میزنم واااای خسته شدم ....ولی همسر جان خیلی کمک میکنه مخصوصا مهمون باشه همشم تذکر داره خودتو خسته نکن

 

چقدزندگی ممتاهلی خوبهههه مگه میشه با یار جان بد باشه جایی

با این که اولین زندگی خیلی را ناهمواره ولی خداروشکر تنمون سلامت این سه روزو که همسر جان نریض بود روزی هزار با  واسه سلامتی همه دعا کرديم خداروشکر کردیم  بآ آین که فقط یه  ویروس بود

خدایا شکرت مواظبمون باش خیلی و دستمون بگیر

خداحافظ

وبلاگ خونی

امروز فرصت کردم اومدم وبلاگ خونی یه سری کلا حذف کرده بودن یه سری دبگه پ نمیکردن یه سری مثل من سالی یه بار اپ میکنن اخرشم مینویسن نمیدونیم کسی  اينجا میخونه یا نه

خبر مامان شدن چند نفر خوندم و بسی خوشحال شدم

چه دورانی اینجا بود

از خودم بگم که منو همسرم زندگی مشترکمون شروع کردیم ما عقد کردیم هنوز جشن  عروسی نگرفتیم ولی بنا به دلایلی اومدیم شهری که همسری محل  کارش هست خونه عشقمون چیدیم.یعنی ما زیر یه سقفیم .چیزی که همیشه تو رویاهام بود اومدیم بندر عباس

دوستان کسایی که اینستا دارن بیاین همو پیدا کنیم bahar_babaeei

فقط بگید واسه وبلاگید

شمیم زندگی نمیدونم کجایی ولی دلم واست تنگ شده کاشکی یه خبر میدادی

 

همسرجان داره وبلاگ.میخونه

الان که دارم این پستو میزارم همسر جانم نشسته داره وبلاگمو میخونه از خاطرات اشناییمون

یادمه چند سال پیش یه چیزایی راحب وبلاگم گفته بودم ولی الان یهو حرف سایتو اینا شد بهش گفتم منم وبلاگ دارم  کلی توش  از خاطراتم نوشتم

نمیدونم چرا اینجا کمرنگ شدم

ولی زندگی باهمه ی سختی هایی که بهم نشون داد یه همسر دارم مثل کوه  پشتم بود

همه چی خوبه از لحظه لحظه زندگیم دارم لذت میبرم و هر دقیقه خداروشکر میکنم

امروز بعد از مدت ها اومدم وبلاگ چقد اینجا ساکته یادمه اوایل تند تند میومدم لحظات خوب وبدمو ثبت میکردم ولی الان نمیتونم نمیدونم چرا

خاطرات عقدمو خوندم چقد بدون جزءیات بود

روز عقد م بهترین و پرخاطره ترین روز.زندگیم بود

جوری که هم به خودم هم به دیگران خوش گذشت علتشم فک کنم بیشتر از همه عشقمون بود اون ذوقی که تو چشامون بود اونطور با عشق نگام میکرد ومن براش میرقصیدم  دلم،تنگ میشه واسه اون روز چقد با ماشین دور زدیم و بادکنک هوا کردیم

خدایا مارو واسه هم نگه دار