loading...
دل نوشته های دختر کارمند
دختر کارمند بازدید : 35 یکشنبه 13 بهمن 1392 نظرات (0)

سلام

امروز راحت از خواب بیدارشدم بدون اینکه بخوام تمبل بازی دربیارم حاظر شدم و به موقع اداره رسیدم

بعد از صرف چای نه چندان خوشمزهنیشخند رفتم پیش سرپرستمون ناگهان چشمون به جمال آقا چنار روشن شد بهش محل ندادمچشمک

رفتم طبقه خودمون داشتم به کارام میرسیدم ییهو دیدم آقا چنار اومده بالاسرم بهم گفتش سلام خانوم ...منم زورکی بهش سلام دادم زبان  عزیز دلم جوگیر شده بود لبخندگوشیشو گذاشت رو میزم چشمکمنم سرسنگین بودم محلش نمیدادم گفتش اونروز...گفتم یادم نیست دوباره داشت تکرار میکرد حرفاشو منم گفتم هیچی یادم نیست اونم گفت اوکی و رفت

چنار من میشناسمقلبمن بزرگش کردملبخنداز قبل بهتون گفته بودم روشش چیه

یکی نیس بهش بگه چی میخوای این طبقه! واسه چی میای!مگه خودتون طبقه نداری!!!!چشمک

یه کمی گذش،دوباره اومد طبقه ما،میز من نزدیک در ورودیه اون سمت آسانسور وایساده بود و الکی خودش درگیر کار نشون میداد و مخفیانه نگام میکردچشمک

جدیدا گذرش به طبقه ما زیاد شده

توو اون شلوغی کار همهمه مردم عادی همکارا خیلی شیک و مجلسی هنزفری گذاشته بودم توو گوشام و آهنگ گوش میکردم توو حالو هوای خودم بودم

با صدای چنار ازون حس درومدم چنار گوشیش دستش بود و سمت آسانسور وایساده بود بلند بلند با موبایلش صحبت میکرد حرفاشو نمیشد درست شنید مگه میشد با صدای بلند همکارا ارباب رجوع آهنگ من...

امروز ادارمون خیلی شلوغ بود مخصوصا طبقه ما صدا به صدا نمیرسید

ای کاش میتونستم بشنوم چی میگهچشمکچون مخاطیش من بودملبخندمطمئنم کسی اونوره خط نبوده

از لا به لای حرفاش تنها یه کلمه شنیدم ؛صحبت ،میگفتش باهاش صحبت کن

 

چنار دوست دارم

چنار امروز لباس کاموایی طوسی پوشیده بود با همون شلوار قهوه ای مروفش

چنار

ج

ن

ا

ر

دوست دارم

چنار عمر دوباره منی

چنار عزیزتر از جونمی

دختر کارمند بازدید : 30 یکشنبه 06 بهمن 1392 نظرات (0)

سلام من اومدم

امروز یکشمبه بود کم تونستم عشقمو ببینم رفته بودم طبقه چهارم  داشتم با کامپیوتر کار میکردم که عشقمو دیدم اون لباسش که من خیلی دوسش دارم پوشیده بود لباس قهوه ایه با شلوار کرمی،اصن وقتی این لباس میپوشه بیشتر دیوونش میشم چند لحظه ای پیش اون همکارش (آقای ع)که باهاش صمیمیه بودش بعدش رفت اونوره سالن با همکاره دیگه صحبت کرد و رفت.

منم امروز ناهار نبرده بودم واسه ناهار هات داگ سفارش دادم خیلی ام طول کشید تا رسید بعد ناهار چون یه سری از همکارای طبقه اونا رفته بودن  سیستم خالی پیدا میشد میتونستم ادامه کار توو همون طبقه انجام بدم منم پیش خودم گفتم چی ازین بهتر نزدیک به عزیز دلم باشم ولی خب نمیتونستم ببینمش بیشتر صداشو میشنیدم،یه خورده گذشت صدای خنده آقا جون با همکار خانوم میز کناری توو سالن طنین انداز شده بود هی گل میگفتن و گل میشنیدن،صدای خندشون توو مغزم رفته بود داشتم میمردم آخه اون اگه منو دوس داره پس واسه چی اینکارو میکنه دلیلش چیه!یکی از همکارا مشکل کامپیوتری داشت،داشتم میرفتم ببینم مشکلش چیه،دیدم آقا صندلیش کاملن روبه روی صندلی خانومه،فاصلشون خیلی کم بود کم مونده بود صحنه عاشقانه ایجاد بشه وای داشتم دیوونه میشدم بلند بلند حرف میزدن میخندیدن وای وای وای

کارم تموم شده بود رفتم پیش دوستش یعنی آقای س ،حالشو پرسیدم بهش گفتم اونوره سالنم قرار شد بیاد بهم سر بزنه.تو دلم گفتم وقتی دوستش میاد شاید خودشم بیاد  بتونیم صحبت کنیم  اما خبری نشد وقت رفتن بودش سرپرستم گفتش کار تمومه.از پله ها پایین میرفتم صدای خدشون میشنیدم  برگشتم طبقه خودمون با ناراحتی وسایلمو جمع کردم و کل مدت اعصابم خورد تا برسونم خونه اهنگ گوش میدادم و ناراحت بودم

تا ببینیم خدا فردا چی واسمون میخواد ایشالا خیر و خوبی باشه

تا فرداماچ

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 19
  • کل نظرات : 14
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 7
  • آی پی دیروز : 6
  • بازدید امروز : 24
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 25
  • بازدید ماه : 28
  • بازدید سال : 57
  • بازدید کلی : 4,039
  • کدهای اختصاصی

    هدایت به بالا

    کد هدایت به بالا